مقدمه
در مقدمه کتاب، آلیس میلر خواننده را با اصلیترین ایدهی محوری خود روبهرو میکند: اینکه بدن انسان برخلاف ذهن، قادر به دروغ گفتن نیست. ذهن میتواند خاطرات را سرکوب کند، رویدادها را بازنویسی کند یا حتی والدین را توجیه کند، اما بدن این توانایی را ندارد. او بر این باور است که حقیقت زندگی هر فرد، بهویژه رنجهایی که در کودکی متحمل شده، در حافظهی بدن باقی میماند.
میلر توضیح میدهد که فرهنگ و سنت، بهویژه آنهایی که بر اطاعت بیقید و شرط از والدین تأکید دارند، ما را تشویق میکنند که احساسات واقعیمان را سرکوب کنیم. این روند باعث میشود کودک، برای زنده ماندن و حفظ محبت والدین، نیازهای احساسی و خشم طبیعی خود را نادیده بگیرد. اما این احساسات از بین نمیروند؛ بلکه به درون بدن راه پیدا میکنند.
او با اشاره به تجربه سالها کار بالینی و تحلیل زندگی مراجعانش، نشان میدهد که بسیاری از بیماریهای جسمی مزمن یا اختلالات روانتنی در بزرگسالی، ریشه در تجربیات دردناک و پردازشنشدهی دوران کودکی دارند. بدن، حتی اگر ذهن همهچیز را فراموش کرده باشد، حافظ این دردهاست و به شیوهای خاموش اما پیوسته آنها را بازتاب میدهد.
در این مقدمه، میلر یک موضع مهم اخلاقی و روانشناختی را هم مطرح میکند: اینکه ستایش کورکورانه از والدین، و نادیدهگرفتن آزارهایی که ممکن است آنها خواسته یا ناخواسته روا داشته باشند، یکی از موانع اصلی در روند بهبودی فرد است. او این گرایش فرهنگی را نوعی «اخلاق کاذب» میداند که باید با آن مقابله کرد.
نویسنده همچنین به مفهوم «خشم سالم» اشاره میکند؛ خشم نه بهعنوان یک احساس منفی یا خطرناک، بلکه بهعنوان یک نیروی محافظتی که میتواند به فرد کمک کند تا از مرزهای روانی خود دفاع کند و به حقیقت درونیاش وفادار بماند. به باور او، اجازه دادن به تجربهی خشم – بدون خشونت – یکی از گامهای اساسی در شفا یافتن است.
میلر در این مقدمه همچنین از واژهای مهم استفاده میکند: شاهد روشنبین (Enlightened Witness). منظور او فردی است – معمولاً یک درمانگر یا همراه آگاه – که بدون قضاوت و انکار، به احساسات واقعی فرد گوش میدهد و به او اجازه میدهد واقعیت دوران کودکیاش را بشناسد و بیان کند. وجود چنین شاهدی، به گفتهی میلر، نقش کلیدی در رهایی از دردهای قدیمی دارد.
او بهصراحت اعلام میکند که هدفش از نوشتن این کتاب، تشویق خواننده به نافرمانی از ارزشهای تحمیلشدهای است که او را از حقیقت دور کردهاند. نافرمانیای که نه از روی نفرت، بلکه از روی عشق به زندگی و بدن و روان سالم شکل میگیرد.
در خلال این مقدمه، میلر دیدگاهی انتقادی نسبت به بسیاری از رویکردهای رواندرمانی سنتی دارد. او معتقد است که بسیاری از درمانها، بهجای کمک به فرد برای روبهرو شدن با واقعیت، او را به سمت فراموشی، توجیه یا پذیرش منفعلانه سوق میدهند – روندی که نه تنها کمکی نمیکند، بلکه آسیبزننده است.
در انتها، میلر از خواننده دعوت میکند که بدون ترس، با کنجکاوی و صداقت، با بدن خودش ارتباط برقرار کند. او تأکید میکند که بدن ما نه دشمن ماست، نه رازآلود؛ بلکه حقیقتگویی است که اگر یاد بگیریم صدایش را بشنویم، میتواند ما را از درد، انکار و بیماری رهایی بخشد.
این مقدمه، درواقع نقشه راهیست برای باقی کتاب. میلر از همان ابتدا خواننده را آماده میکند تا با خودِ واقعیاش مواجه شود – نه با نسخهای تحریفشده یا اجتماعیشده – و از او میخواهد که حقیقت را، حتی اگر تلخ باشد، با آغوش باز بپذیرد؛ چون رهایی فقط از مسیر صداقت و آگاهی میگذرد.