وقتی نمیدانم چطور نجاتش بدهم
شب که میشود، دیگر از پا میافتم. نه از کار خانه، نه از خرید و آشپزی. از فکر کردن به ساحل. از حدسزدن اینکه امروز حالش چطور بود، از دنبال کردن چشمها و رفتارش، از ترس اینکه نکند باز خودش را زخمی کرده باشد.
وقتی بچه بود، همیشه نگرانش بودم. زود ناراحت میشد، زود قهر میکرد، اما با یک بغل یا بستنی خوشحال میشد. فکر میکردم بزرگ که شود، همهچیز بهتر میشود. اما نشد. فقط احساساتش بزرگتر و ترسناکتر شدند.
حالا ۱۷ ساله است. وقتی از جلوی اتاقش رد میشوم، گوش میدهم ببینم موزیک گوش میدهد یا نه، حرف میزند یا فقط سکوت. میترسم باز خودش را ببندد، یا از پنجره نگاه کند و فکرهایی که نباید، سراغش بیایند.
چند شب پیش، ناگهانی با گریه زد زیر حرفم. فقط گفته بودم "دیر وقته، نرو بیرون"، اما ناگهان فریاد زد، در را کوبید، و تا صبح برنگشت. برگشت، با بوی دود، با چشمانی قرمز، با لبخندی مصنوعی. گفتم:
– «ساحل...»
فقط با سردی گفت:
– «نقش مادر فداکار رو بازی نکن.»
دلم شکست. نه از بیاحترامی، نه از خستگی. از اینکه این بچه، که من با همه جانم دوستش دارم، حتی خودش را دوست ندارد.
چند بار لای لباسهایش تیغ پیدا کردم. یکبار که خواب بود، دستش را دیدم. ردهای باریک، منظم، مثل زخمی که از درون شروع شده و فقط روی پوستش دیده میشود.
شوهرم کمتر حرف میزند. میگوید "باید سختگیری کنیم"، ولی من میدانم این ماجرا با سختگیری حل نمیشود. با ترس، تهدید یا دعوا، فقط فاصله بیشتر میشود.
دوست دارم بغلش کنم، ولی نزدیک که میشوم، انگار از من متنفر است. گاهی فکر میکنم شاید مادر خوبی نبودهام. شاید زیادی کنترلگر بودم. یا شاید زیادی رهایش گذاشتم. نمیدانم.
روزی که از اورژانس باهام تماس گرفتند، دنیا دور سرم چرخید. گفتند دوستانش او را در حالی آوردهاند که حالتش بد شده، احتمال مصرف مواد بوده. توی بیمارستان، روی صندلی پلاستیکی نشستم، دستش را گرفتم، مثل وقتهایی که پنج ساله بود و از آمپول میترسید.
برای اولین بار بعد از مدتها، دیدم گریه میکند. بدون فریاد، بدون جنگ. فقط گریه.
آن شب، وقتی به خانه برگشتیم، روی تختش نشستم. نگاهش کردم. دیگر بحث نکردم. فقط گفتم:
– «نه بهخاطر ما... فقط یه بار، واسه خودت تلاش کن. بریم با یکی حرف بزنی؟»
چشمهایش خالی بود، ولی سرش را آهسته تکان داد. همان لحظه فهمیدم شاید ته این تونل تاریک، یک روزنه مانده باشد.
من نمیدانم چطور نجاتش بدهم. نمیدانم چند بار دیگر قرار است بشکنم. ولی میدانم، اگر او هنوز یکذره بخواهد بماند، من صدبرابر بیشتر میجنگم. چون مادرم.
و مادرها بلد نیستند جا بزنند.
«یک شب با گریه زد زیر حرفم... ناگهان فریاد زد، در را کوبید، و تا صبح برنگشت.»
ساحل از آرامش به خشم انفجاری میرسد، بدون مقدمه. این تغییرات ناگهانی خلقوخو یکی از نشانههای بارز اختلالات خلقی یا شخصیت مرزی است.
«چند بار لای لباسهایش تیغ پیدا کردم... دستش را دیدم، ردهای باریک، منظم...»
خودزنی مکرر بهعنوان روشی برای مدیریت درد عاطفی، از نشانههای شدید آشفتگی درونی است.
«با بوی دود، با چشمانی قرمز، با لبخندی مصنوعی برگشت... گفتند احتمال مصرف مواد بوده.»
شرکت در مهمانیهای پرخطر و مصرف مواد مخدر برای فرار از درد روانی، نشاندهندهی رفتارهای پرخطر و بیپروایی است.
«این بچه... حتی خودش را دوست ندارد.»
ساحل دچار فقدان حس ارزشمندی است، یکی از حالتهای رایج در افسردگی و اختلال شخصیت مرزی.
«نزدیک که میشوم، انگار از من متنفر است... پدرش میگوید باید سختگیری کنیم.»
روابط ساحل با اعضای خانواده متشنج و پرکشمکش است؛ ترکیبی از انزوا، پرخاش، و بیاعتمادی.
«برای اولین بار بعد از مدتها، دیدم گریه میکند... بدون فریاد، فقط گریه.»
گرچه معمولاً پرخاشگر و بسته است، اما در لحظههای بحران، احساس گناه و درد درونیاش آشکار میشود—نشان از تضاد عاطفی شدید.
«فکر میکردم بزرگتر که بشه، بهتر میشه. اما فقط احساساتش بزرگتر و ترسناکتر شدن.»
ساحل از کودکی تا نوجوانی رفتارهایی ناپایدار دارد، بدون رشد مناسب در ثبات هیجانی یا درک از خود.
«دوست دارم بغلش کنم، ولی نزدیک که میشم، ازم دور میشه.»
ناتوانی در پذیرش محبت، نشاندهندهی دیوارهای دفاعی بالا و ترس از نزدیکی یا آسیب عاطفی است.
یاریجو با هدف ایجاد بستری امن، علمی و کاربردی برای بهبود سلامت روان و روابط عاطفی شکل گرفته است. ما میخواهیم به افراد و زوجها کمک کنیم تا با دسترسی آسان به آموزشهای تخصصی، مشاورههای آنلاین و حضوری، و منابع معتبر روانشناختی، زندگی شادتر، روابط صمیمیتر و رضایتبخشتری داشته باشند. یاریجو باور دارد که هر فرد و هر رابطهای شایسته حمایت، آگاهی و رشد است و ما همراه شما هستیم تا این مسیر را با علم و مهارت هموار کنیم.