همیشه یه چیزی هست
ناهید ۳۵ ساله بود. معلم زبان انگلیسی در آموزشگاهی خصوصی. با فرشاد، همسرش، پنج سال زندگی کرده بود؛ بیفرزند، بیمهمان، و بیاعتماد.
اوایل ازدواجشان، همهچیز مثل زندگی خیلی از زوجها بود. کار، خرید، سفرهای گاهبهگاه. اما ناهید همیشه یکجور خاصی نگاه میکرد. انگار چشمهایش دنبال چیزی پنهان بود؛ نشانهای، خیانتی، فریبی. فرشاد اول فکر میکرد حساس است یا زخمخورده از گذشته، اما خیلی زود فهمید ماجرا عمیقتر از اینهاست.
ناهید اغلب سوالهایی میپرسید که پشتشان انگار دادگاه کوچکی برپا بود:
– "امروز دقیقاً کی تماس گرفت؟ چرا گوشیت سایلنت بود؟ چرا دو دقیقه قبل از رسیدن خونه تماس نگرفتی؟"
فرشاد بارها توضیح داد که دیر رسیدنش بهخاطر ترافیک بود، یا اینکه گوشیاش شارژ نداشته، اما ناهید هیچوقت توضیح را نمیپذیرفت. نگاهش از آن نگاههایی بود که قانع نمیشد، فقط منتظر میماند تا حرف بعدیات، تناقضی با قبلی داشته باشد.
حتی روزی که فرشاد با دوستانش فوتبال داشت، ناهید بیخبر پشت در ورزشگاه آمد. وقتی فرشاد از دیدنش جا خورد، او خیلی آرام گفت:
– "اگه چیزی نیست، چرا اینقدر تعجب کردی؟"
هر پیامی در گوشی فرشاد، حتی اگر از مدیر پروژه یا پسرخالهاش بود، باید نشان داده میشد. ناهید دقیق میپرسید:
– "چرا ایموجی خنده فرستاده؟ چرا نوشتی "مرسی عزیز"؟"
بعد هم با لحنی سرد اضافه میکرد:
– "میدونی؟ هیچکس بیدلیل مهربون نمیشه."
حتی رفتارهای بیاهمیت هم شکبرانگیز بود. اگر فرشاد عطر جدیدی میزد، ناهید میپرسید:
– "برای کی میخوای خوشبو باشی؟ من که همیشه همین لباسم."
یا اگر دیرتر از همیشه دوش میگرفت، میگفت:
– "بوی صابون جدید میدی. خونهی کی بودی؟"
فرشاد خسته شده بود. نه از زندگی، از جنگی که مدام باید ثابت میکرد دروغگو نیست. زندگیشان شده بود بازجویی بیپایان. هیچوقت بحثها با عذرخواهی یا آشتی تمام نمیشد؛ فقط با تهدید یا نگاههای سنگین ناهید:
– "من خیلی چیزا رو نمیگم چون فعلاً دارم نگاه میکنم. ولی باور کن یه روز میفهمی که من از اول میدونستم."
ناهید فقط به فرشاد شک نداشت. به همه شک داشت. همکارانش در آموزشگاه، دوستان قدیمی، حتی مادر خودش. فکر میکرد مادرش بیشتر به خواهرش اعتماد دارد و پشت سر او بد میگوید. روزی شنیده بود که مادرش با خواهرش تلفنی حرف میزد و خندیدند. از آن روز دیگر جواب تلفن مادرش را نداد. وقتی فرشاد از او پرسید چرا، گفت:
– "دو رویی رو تحمل نمیکنم."
خانهشان آرام بود، اما آرامشی از جنس سردی. مثل اتاقی که هر لحظه ممکن است کسی از آن بیرون بپرد و فریاد بزند: «دروغ گفتی!»
فرشاد کمکم سکوت کرد. کمتر صحبت میکرد، کمتر میخندید. از گفتن جزئیات روزش هم صرفنظر میکرد، چون میدانست هر کلمه میتواند تبدیل شود به بازجویی.
یک شب، که ناهید دوباره گوشیاش را بیاجازه برداشت و وارد واتساپ شد، فرشاد فقط گفت:
– "تو به من اعتماد نداری. هیچوقت نداشتی."
و ناهید، بیهیچ تردیدی پاسخ داد:
– "اعتماد سادهلوحی میآره. من فقط دنبال واقعیتهام."
فرشاد رفت. نه برای همیشه، فقط برای تنفس. چند روز بعد، پیشنهاد مشاوره داد. ناهید اول مخالفت کرد. گفت:
– "مشاورها هم دنبال طرف قویترن. یعنی مردا."
اما بالاخره، شاید از ترس تنهایی یا شاید برای ثابت کردن بیگناهی خودش، قبول کرد.
در جلسهی اول مشاوره، وقتی مشاور پرسید:
– "فکر میکنی همسرت واقعاً داره بهت خیانت میکنه یا فقط میترسی از دستش بدی؟"
ناهید فقط سکوت کرد. بعد آهسته گفت:
– "من فقط... همیشه حس میکنم یه چیزی هست... یه چیزی که نمیفهمم اما هست."
و همین جمله، آغاز راه درازی بود بهسمت شناخت خود.
بیاعتمادی به همسر، خانواده و همکاران
تفسیر منفی از حرفها یا پیامهای معمولی
بازرسی بیاجازهی گوشی، شک به عطر، لباس یا تأخیر
پرهیز از عذرخواهی و اعتقاد به توطئهی پنهان
قطع رابطه با مادر بهدلیل سوءظن به مکالمه تلفنی ساده
باور به اینکه «اعتماد، ضعف است»
یاریجو با هدف ایجاد بستری امن، علمی و کاربردی برای بهبود سلامت روان و روابط عاطفی شکل گرفته است. ما میخواهیم به افراد و زوجها کمک کنیم تا با دسترسی آسان به آموزشهای تخصصی، مشاورههای آنلاین و حضوری، و منابع معتبر روانشناختی، زندگی شادتر، روابط صمیمیتر و رضایتبخشتری داشته باشند. یاریجو باور دارد که هر فرد و هر رابطهای شایسته حمایت، آگاهی و رشد است و ما همراه شما هستیم تا این مسیر را با علم و مهارت هموار کنیم.