دفترچهی خاکستری
وقتی پدرم مُرد، هیچکس گریه نکرد. نه اینکه دوستش نداشتیم، فقط... خسته بودیم. از سالها زندگی در سکوت، سالها زندگی در سایهی نگاههایی که انگار همیشه در حال بررسیات بودند. مادرم فقط گفت:
– «بالاخره راحت شد.»
خانه را که خالی کردیم، گوشهی کشوی میز چوبیاش،یک دفترچهی چرمی خاکستریپیدا کردم. از آنها که قفل ندارد، اما بوی هشدار میدهد. جلدش خراش داشت، ورقهایش زرد شده بودند. روی صفحهی اول با خط پدرم نوشته بود:
«ثبت واقعیات مشکوک – آغاز: فروردین ۱۳۷۹»
نفس در سینهام حبس شد. دستم ناخودآگاه لرزید. اولین ورق را باز کردم. نوشته بود:
«یکشنبه، ۴ فروردین:
ساعت ۷:۴۳ دقیقه صبح، فرشته (زنم) در حالی از خانه خارج شد که ادعا کرد میرود خرید. اما کیسهاش خالی بود. برگشت و گفت ماست خریده. چرا فقط ماست؟ خواربارچی سر کوچه ساعت ۸ باز میشود. چیزی نمیگویم. فقط مینویسم.»
دفتر پر بود از این جملهها. از ریزترین چیزها: حرکت چشم مادرم در مهمانی، جملهای کوتاه از یکی از دوستانش، یا اینکه من چرا آن شب در اتاقم با کسی حرف میزدم و لبخند میزدم. اسمم را با خط قرمز نوشته بود.
«کیوان امروز بهطرز عجیبی لبخند زد. لابد دلیلی دارد. چرا همیشه وقتی دیر از مدرسه میآید، شادتر است؟ باید بررسی شود.»
پدرم کارمند ادارهی برق بود. ساکت، منظم، دقیق. کسی که تا دیر وقت دفتر مینوشت، اما هیچکس نمیدانست در آن دفترها چه چیزی ثبت میشود. مادرم همیشه میگفت:
– «بابات فکر میکنه همه پشتشن. حتی من.»
اما ما آن موقع کودک بودیم، یا شاید خودمان را به کودکی زده بودیم. حالا با خواندن دفترچه، تکههای گمشدهی زندگی کنار هم چیده میشد.
او همهچیز را تهدید میدید. تلفنهای مادرم، خندههای من، باز شدن پنجرهی همسایه، حتی اینکه ساندویچی محل چرا شبها دیر میبندد.
«بیدلیل نیست که جلوی مغازه تا نیمهشب نور است. آنجا ایستگاه ارتباطیست. شنود دارند.»
بیشتر از هر چیز، جملهای که بارها تکرار شده بود، ذهنم را گرفت:
«فقط من میفهمم. بقیه سادهلوحاند.»
او به دکتر نرفت، هیچوقت. چون باور داشت روانشناسها مهرهی دولتاند برای کنترل ذهن مردم. حتی دوربین مداربستهی بانک را «نظارت جمعی بر مخالفان» میدانست.
سالها بعد که روانشناسی خواندم، فهمیدم پدرم احتمالاً مبتلا بهاختلال شخصیت پارانوئیدبوده. کسی که:
بیاعتماد به همه است
رفتارهای اطراف را دشمنانه تعبیر میکند
حساس به توهینهای خیالی است
سرد و منزوی، اما دقیق و وسواسی است
در آخرین صفحهی دفترچه، تنها یک جمله نوشته شده بود. بیتاریخ. بیتوضیح.
«اگر روزی این نوشتهها را دیدی، یعنی تو هم مشکوک بودی.»
دفترچه را بستم. برای لحظهای حس کردم دیوارهای خانه بار دیگر دارند نجوا میکنند. صدای پدرم در ذهنم پیچید.
من اما بر خلاف او، سکوت را انتخاب کردم. و دفتر را همانطور که بود، بستم و گذاشتم سر جایش. شاید نه از ترس، بلکه برای اینکه پایانش هم مثل زندگیاش، ناتمام بماند.
یاریجو با هدف ایجاد بستری امن، علمی و کاربردی برای بهبود سلامت روان و روابط عاطفی شکل گرفته است. ما میخواهیم به افراد و زوجها کمک کنیم تا با دسترسی آسان به آموزشهای تخصصی، مشاورههای آنلاین و حضوری، و منابع معتبر روانشناختی، زندگی شادتر، روابط صمیمیتر و رضایتبخشتری داشته باشند. یاریجو باور دارد که هر فرد و هر رابطهای شایسته حمایت، آگاهی و رشد است و ما همراه شما هستیم تا این مسیر را با علم و مهارت هموار کنیم.