خانهای زیر نگاه او
از بچگی یادم هست که خانهمان بیصدا بود. نه اینکه کسی حرف نزند، نه... ما حرف میزدیم، اما همیشه با وسواس، همیشه با مراقبت. چونپدرم میشنید، و هر چیزی را طوری میشنید که انگار چیزی پشتش پنهان است.
اسمم آرش است. سیودو سالهام، و حالا که خودم دارم پدر میشوم، تازه دارم میفهمم چه نوع سایهای سالها روی ما افتاده بود. سایهای از جنس شک. نه آن شک عادی، نه شککردن منطقی، بلکه شکِ ماندگار. شک به همه چیز. به مادرم، به من، به خواهرم، حتی به دلیلی که لیوان آب دستمان بود.
پدرم معلم بود. جدی، بیحاشیه، خشک. اما پشت ظاهر آرامش، یک ذهن بیقرار بود. مادرم همیشه میگفت:
– «او فقط وقتی ساکته که داره فکر میکنه کی دروغ میگه.»
وقتی نوجوان بودم، یکبار دیدم که دفتر خواهرم را ورق میزد. آرام، بیصدا. اسمهایی که نوشته بود، با خودکار قرمز خط زده بود. بعد دفتر را گذاشت سر جایش، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
شب، سر شام گفت:
– «دختر نباید اسم کسی رو تو دفترش بنویسه. این یعنی دلبستگی. دلبستگی یعنی ضعف.»
خواهرم بغض کرد، اما چیزی نگفت. مثل همیشه.
وقتی بیست سالم شد، یک روز گوشیام را خواست. گفت تصادفی پاک شده، کمک میخواهد نصب کند. ولی من میدانستم دنبال چیست. مکالمههایم را میخواند. به عکسها نگاه میکرد. اسمها را در ذهنش ثبت میکرد. بعد، با بیتفاوتی گوشی را برمیگرداند.
دو روز بعد گفت:
– «اون دختری که بهش پیام میدی، زیادی بیپرده حرف میزنه. دختر خوب، اهل شوخی نیست. حواستو جمع کن.»
از کجا فهمیده بود؟ من چیزی نگفته بودم. جواب ساده بود:او نیازی به شنیدن نداشت. فقط با شک نگاه میکرد و خودش داستان میساخت.
مادرم همیشه زیر نگاه او زندگی میکرد. اگر لبخند میزد، میپرسید: «چرا خوشحالی؟ کسی زنگ زده؟»
اگر ناراحت بود، میپرسید: «چی قایم میکنی؟»
مادرم لبخندش را کم کرد. تماسهایش را حذف کرد. خودش را حذف کرد.
ما بزرگ شدیم. خواهرم با مردی ازدواج کرد که پدر قبولش نداشت. میگفت "چشمهاش بیش از حد مهربونه. این یعنی دروغگوئه."
جلسهی خواستگاری را با سکوتش خراب کرد. اما خواهرم ایستاد. ازدواج کرد. دو سال بعد، رابطهشان شکست.
شاید تقصیر پدر نبود، اما هیچکدام ما باور نکردیم که بیتأثیر بود.
من هم عاشق شدم. با دختری بهنام نیلوفر. آرام، مهربان، صادق. اما هیچوقت جرئت نکردم او را به خانه بیاورم. میدانستم پدرم در نگاه اول دنبال «نقاب» میگردد. نه زیبایی، نه وقار، فقط نقاب.
بالاخره یک روز گفتم. سکوت کرد. بعد از چند لحظه فقط گفت:
– «فریب نخوری آرش. اینا اولش خوبن. بعد که مطمئن شدن بهشون وابستهای، شروع میکنن به بازی.»
من فقط نگاهش کردم. نه بحث کردم، نه دفاع. چون فهمیده بودمبحث با شک، فقط شک رو بیشتر میکنه.
چند هفته بعد، پدرم افتاد. از پلههای حیاط. پایش شکست. بیمارستان رفت. من و نیلوفر رفتیم ملاقاتش.
نیلوفر با احترام جلو رفت. احوالپرسی کرد. کمک کرد پتو را مرتب کند. اما پدرم نگاهش نکرد. فقط گفت:
– «تو پدرت کی بود؟»
و بعد، همانطور که سرش پایین بود، جملهای زمزمه کرد که هیچوقت یادم نمیره:
– «زنها با لبخند شروع میکنن، با گریه تموم.»
نیلوفر نگفت. فقط لبخندش را جمع کرد. دستش را کشید عقب. من آن روز فهمیدمپدرم هرگز بهبود پیدا نمیکنه. نه از زخم پا، از زخم ذهن.
حالا سالها گذشته. من ازدواج کردم. فرزندم در راهه. پدرم هنوز زندهست. هنوز همان نگاه، همان بیاعتمادی.
اما من هر شب با خودم تکرار میکنم:
«فرزندم باید زیر آفتاب زندگی کنه، نه زیر سایهی شک.»
و اینبار، اجازه نمیدم ذهن یک نفر، خانهای کامل رو ویران کنه.
شک مداوم و بیدلیل به انگیزههای اطرافیان
تفسیر خصمانه از رفتارهای معمول
کنترل بیشازحد فرزندان و همسر
دخالت شدید در روابط دیگران
سردی هیجانی و فقدان صمیمیت واقعی
حس تهدید دائمی از جانب نزدیکترین افراد
انتقال الگوهای شکآلود به نسل بعد
یاریجو با هدف ایجاد بستری امن، علمی و کاربردی برای بهبود سلامت روان و روابط عاطفی شکل گرفته است. ما میخواهیم به افراد و زوجها کمک کنیم تا با دسترسی آسان به آموزشهای تخصصی، مشاورههای آنلاین و حضوری، و منابع معتبر روانشناختی، زندگی شادتر، روابط صمیمیتر و رضایتبخشتری داشته باشند. یاریجو باور دارد که هر فرد و هر رابطهای شایسته حمایت، آگاهی و رشد است و ما همراه شما هستیم تا این مسیر را با علم و مهارت هموار کنیم.