آغوشی که قفل داشت
اولین بار که فربد را دیدم، فکر کردم شبیه آدمهاییست که قصههای رمانتیک را واقعی میکنند.
همیشه به موقع پیام میداد، میدانست من قهوه را چطور دوست دارم، وقت باران چتر میآورد، تولدم را با هزار شمع کوچک و گل و نور تزیین کرد.
باورش سخت بود که اینهمه توجه از سمت کسی باشد که تنها چند هفته بود میشناختمش.
به دوستم گفتم:
— «خیلی خواستنیه. اینهمه مراقبت رو تا حالا از کسی ندیده بودم.»
او فقط مکثی کرد و گفت:
— «بعضی وقتا عشق، زیادی زود و زیادی زیاد شروع میشه. حواست باشه.»
من گوش نکردم. چون عاشق شده بودم.
فربد مهربان بود. دقیق. پیام صبحبهخیر و شببهخیر، هدیه بیمناسبت، صدای آرام و نگاهی که انگار فقط من را میدید.
اما چیزی در رفتارهایش، کمکم از مرز دلنشین گذشت.
بار اول وقتی بود که از جلسهی کاری دیر برگشتم و او گفت:
— «تو گفتی ساعت ۷ میرسی، الان ۸ و بیستوپنجدقیقهست. تو همهچی رو بهم میگی، نه؟»
من خندیدم. گفتم ترافیک بود.
او لبخند زد. اما چشمانش لبخند نمیزدند.
بار دوم وقتی بود که گوشیام را دست گرفتم و یکهو گفت:
— «تو الان با کی حرف زدی؟ اون صدایی که خندیدی، صدای من نبود...»
گفتم: «دوستم نگین بود.»
گفت: «یعنی میتونم گوشیو چک کنم؟ فقط برای اطمینان.»
اول فکر کردم از روی علاقهست. که حساسه. که عاشقه.
اما بار سوم، چهارم، پنجم... دیدم حساسیتها زیادتر شد.
لباسی که پوشیده بودم؟
ساعتی که گوشیام بیصدا بود؟
پستی که لایک کرده بودم؟
عکسی که یکی از دوستانم از گذشتهام گذاشته بود؟
همه چیز تبدیل به سوال و سوءظن شد.
فربد هنوز هم عاشقانه پیام میداد.
اما لابهلای هر پیام، سوالی بود:
کجا بودی؟ با کی؟ چرا دیر؟ چرا جواب ندادی؟ چرا این؟ چرا اون؟
هدیهها هنوز بودند، اما حالا مثل رشوه حس میشدند.
گلهایی که میرسیدند، بوی مراقبت نمیدادند. بوی کنترل میدادند.
یک شب دعوایمان شد. به خاطر اینکه گوشیام را گذاشته بودم روی سکوت.
فریاد نزد، اما گفت:
— «تو فکر میکنی من احمقم؟ کسی که گوشی رو سایلنت میکنه، حتماً چیزی برای پنهون کردن داره.»
فریاد نزده بود، اما حرفهایش مثل قفل روی گلوم افتاد.
من هنوز دوستش داشتم. اما حس میکردم دارم توی قفسی از جنس عشق زندگی میکنم.
هر کاری میکردم، باید توضیح میدادم. هر لبخندی، هر حرفی، هر قدم بیرون از خانه.
تا جایی که احساس کردم دیگر خودم نیستم. شدم آدمی که همیشه باید ثابت کند بیگناه است. حتی وقتی هیچ گناهی در کار نیست.
روزی آمد و با صدایی آرام گفت:
— «فقط یه چیز میخوام. اینکه هیچکس جز من توی دنیات نباشه. این عشقه، سما. نه کنترل.»
و من فقط نگاهش کردم و فهمیدم:
او نه عاشق من، که عاشق اطمینان از خودش است.
آن شب، آخرین شبی بود که در کنار او بودم.
وقتی در را بستم، گریه نکردم. فقط آرام نفس کشیدم. بعد از مدتی طولانی، حس کردم دوباره نفس میکشم.
او هنوز گاهی پیام میدهد. با همان لحن شیرین:
— «یادت هست وقتی با هم قهوه میخوردیم؟ هیچکس مثل من تو رو نمیشناسه.»
و من دیگر پاسخی نمیدهم.
چون حالا میدانم:
عشق، اگر بوی شک بدهد، دیر یا زود تبدیل به زندان میشود. حتی اگر زندانش با گل و شمع و شعر تزیین شده باشد.
سوءظن بیاساس به وفاداری شریک عاطفی
– (مثال: تفسیر استوری یا خندهی ساده بهعنوان نشانه خیانت)
تفسیر بدبینانه از رفتارهای بیضرر دیگران
– (مثال: برداشت منفی از جملهی «تو خاصی»)
کنترلگری افراطی و میل به دانستن تمام جزئیات
– (مثال: بازجویی روزانه از روابط کاری)
عدم پذیرش انتقاد یا رفتار غیرمنتظره
– (مثال: رنجیدن از باز نکردن سریع هدیه)
هدیه دادن یا رفتار عاشقانه بهعنوان ابزار کنترل یا آرامسازی طرف مقابل
– (نه لزوماً برای ابراز محبت، بلکه برای حفظ قدرت در رابطه)
تمایل به جمعآوری اطلاعات و «گرفتن اعتراف» بهجای اعتماد طبیعی
– (مثال: پرسیدن اسم افراد در عکس، ساعت حضور، علت دیر جواب دادن)
حالت تهدیدکننده زیر نقاب عاشقانه
– (مثال: «اگه خیانت کنی تو رو از پا درمیارم»
یاریجو با هدف ایجاد بستری امن، علمی و کاربردی برای بهبود سلامت روان و روابط عاطفی شکل گرفته است. ما میخواهیم به افراد و زوجها کمک کنیم تا با دسترسی آسان به آموزشهای تخصصی، مشاورههای آنلاین و حضوری، و منابع معتبر روانشناختی، زندگی شادتر، روابط صمیمیتر و رضایتبخشتری داشته باشند. یاریجو باور دارد که هر فرد و هر رابطهای شایسته حمایت، آگاهی و رشد است و ما همراه شما هستیم تا این مسیر را با علم و مهارت هموار کنیم.