شخصیت اسکیزوئید
شخصیت اسکیزوئید
اختلال شخصیت اسکیزوئید
تاریخ انتشار ۰
۰ دقیقه
۰ صفحه

پشت شیشه

پژمان ۳۷ ساله بود. مردی با رفتاری آرام، صدایی نرم و نگاهی همیشه خنثی.
برای دیگران شاید جذاب، برای همکاران قابل اعتماد — اما برای همسرش،دیواری شیشه‌ای که هیچ‌وقت فرو نریخت.

پنج سال از ازدواجش با سپیده گذشته بود. زنی مهربان و پرحرف که تلاش کرده بود با عشق، پژمان را گرم کند. اما هر بار به چیزی نامرئی برخورد کرده بود.

صبح‌ها، وقتی سپیده بیدار می‌شد، پژمان معمولاً رفته بود. گاهی برایش یادداشت می‌گذاشت:

«صبح بخیر. قهوه توی فلاکس آماده‌ست.»

همین. نه "دوستت دارم"، نه بوسه خداحافظی.
وقتی سپیده اعتراض می‌کرد، پژمان فقط می‌گفت:
– «خب کار دارم، عجله داشتم.»

یک بار، در سالگرد ازدواجشان، سپیده رستورانی رزرو کرد. لباس قرمز پوشید، لبخند زد، خاطرات تعریف کرد. اما پژمان بیشتر وقت را در منوی غذا خیره ماند. نه حرفی زد، نه چشمی برق زد.
در راه برگشت، سپیده گفت:
– «هیچ وقت توی نگاهت نمی‌خندم. همیشه حس می‌کنم کنارت تنهام.»

پژمان فقط گفت:
– «تو که می‌دونی من اهل احساساتی‌بازی نیستم.»

و این جمله، مثل خنجری در دل سپیده فرو رفت. نه به خاطر کلمات، بلکه به خاطر بی‌حسی پشت آن.

شبی دیگر، سپیده با صدایی لرزان پرسید:
– «اگه یه روز من نباشم، دلت برام تنگ می‌شه؟»
پژمان چند ثانیه سکوت کرد. بعد گفت:
– «سخته جواب دادن به این سؤال. چون معمولاً دلتنگ کسی نمی‌شم. نه که بد باشی. من کلاً این‌طوری‌ام.»

سپیده از جا بلند شد، پتو را روی خودش کشید و گفت:
– «تو فقط هستی. اما با من نیستی.»

پژمان هیچ‌وقت فریاد نزد، دروغ نگفت، خیانت نکرد.
او فقط یک دیوار بود — بدون سوراخ، بدون پنجره.
نه از روی غرور، بلکه از روی ساختار درونی‌اش.

در نوجوانی هم همین‌طور بود. وقتی دوستش عاشق دختری شد و شب‌ها بی‌خواب بود، پژمان فقط گفت:
– «یعنی واقعاً این‌قدر مهمه که یکی دوستت داشته باشه؟»

دوستش خندید و گفت:
– «تو خیلی یخ‌زده‌ای پسر.»

پژمان نمی‌دانست منظورش چیست. هنوز هم نمی‌دانست.

وقتی سپیده به او گفت کهنیاز دارد کمی تنها باشد و به چیزها فکر کند، پژمان ناراحت نشد. حتی متوجه «جدی بودن» حرفش نشد. فقط سری تکان داد و گفت:
– «باشه. هر وقت خواستی برگردی، خبر بده.»

امااو برنگشت.

در نامه‌ای نوشت:

«من خسته شدم از این‌که هی تلاش کنم برای کسی که انگار اصلاً حسی ازم نمی‌گیره. پژمان، من عاشق تو شدم چون فکر می‌کردم آرامشی. ولی تو فقط خلأی. و من دارم توی این خلأ گم می‌شم.»

پژمان برای اولین بار، نتوانست بخوابد. نه به خاطر غم، بلکه به خاطرحسی مبهم از گم‌شدگی در ذهنش. انگار چیزی اشتباه است، اما نمی‌دانست دقیقاً چه.

چند هفته بعد، روبه‌روی روان‌شناس نشست. 

– «چه چیزی باعث شد بیای اینجا؟»

پژمان فکر کرد. بعد گفت:
– «همسرم گفت من خالی‌ام. گفت توی رابطه با من، خودش رو تنهاتر حس می‌کرد. و... من نمی‌فهمم چرا. چون فکر می‌کردم درست رفتار می‌کنم. ولی... انگار نبودم.»

روان‌شناس نگاهش کرد. چیزی ننوشت. فقط پرسید:
– «هیچ‌وقت پیش اومده دلت برای کسی تنگ بشه؟ نه از روی وظیفه. از روی احساس؟»

پژمان لبخند محوی زد.
– «نه. ولی همیشه فکر می‌کردم این چیزا اغراقه.»

دکتر گفت:
– «شاید تو از اون آدم‌هایی هستی که احساسات رو مثل بقیه تجربه نمی‌کنن. نه مریضی، نه بی‌رحم. فقط... دیوار شیشه‌ای داری. می‌بینی، ولی لمس نمی‌کنی. بیا با هم نگاه کنیم ببینیم این دیوار چرا ساخته شده.»

پژمان چیزی نگفت. اما این بار، نرفت. نشست.

شاید برای اولین بار، نه فقطبرای فهمیدن سپیده،
بلکه برای شناختخودش.


علائم اختلال شخصیت اسکیزوئید:

1. بی‌علاقگی به روابط اجتماعی
سپیده: «چرا نمیای مهمونی تولد مامانم؟»
پژمان: «مگه قراره چی بشه اونجا؟ یه مشت آدم که باهاشون حرف خاصی ندارم.»

2. سردی عاطفی و ناتوانی در نشان‌دادن محبت
سپیده دست پژمان را گرفت، او با آرامی دستش را پس کشید و گفت:
«الان ذهنم درگیره. بذار بعداً...»

3. بی‌میلی به رابطه صمیمی یا جنسی
سپیده: «دو هفته‌ست حتی بغلم نکردی.»
پژمان: «فکر نمی‌کردم این چیزا برات این‌قدر مهم باشه.»

4. لذت نبردن از فعالیت‌های جمعی
دوستانش برای سفر شمال برنامه‌ریزی کردند. پژمان گفت:
«من ترجیح می‌دم خونه بمونم و کتاب بخونم.»

5. نداشتن دوست نزدیک یا فقط یک رابطه سطحی
سپیده: «کیو می‌تونی دوست صمیمی‌ت بدونی؟»
پژمان: «واقعاً هیچ‌کس. با کسی اون‌قدر احساس نزدیکی نمی‌کنم.»

6. بی‌تفاوتی نسبت به تعریف یا انتقاد
رئیسش در جلسه گفت: «پژمان کارش بی‌نقصه.»
پژمان فقط سر تکان داد. نه لبخند، نه واکنش.

7. خونسردی افراطی در موقعیت‌های احساسی
وقتی پدر سپیده درگذشت و او گریه می‌کرد، پژمان فقط گفت:
«خب مرگ بخشی از زندگیه دیگه... کاری از دست ما برنمیاد.»

8. انزوا و دلبستگی به دنیای درونی
اغلب ساعت‌ها در اتاقش تنها بود، به پنجره خیره، در سکوت.
وقتی سپیده گفت: «دلت نمی‌خواد با من حرف بزنی؟»
جواب داد: «نه که نخوام... فقط چیزی برای گفتن ندارم.»

اشتراک گذاری

yarijoo.com/story?id=/۱۱۵

خلاصه داستان
شماره تماس۰۹۱۲۳۴۵۶۷۸۹ - ۰۹۱۲۳۴۵۶۷۸۹
آدرسکرج میدان آزادگان برج میلاد طبقه همکف
ساعات کاریصبح ۱۰ تا ۱۳ بعد ظهر ۱۶:۳۰ تا ۲۰:۳۰
درباره یاریجو

یاریجو با هدف ایجاد بستری امن، علمی و کاربردی برای بهبود سلامت روان و روابط عاطفی شکل گرفته است. ما می‌خواهیم به افراد و زوج‌ها کمک کنیم تا با دسترسی آسان به آموزش‌های تخصصی، مشاوره‌های آنلاین و حضوری، و منابع معتبر روانشناختی، زندگی شادتر، روابط صمیمی‌تر و رضایت‌بخش‌تری داشته باشند. یاریجو باور دارد که هر فرد و هر رابطه‌ای شایسته حمایت، آگاهی و رشد است و ما همراه شما هستیم تا این مسیر را با علم و مهارت هموار کنیم.

نماد های اعتماد
کلیه حقوق متعلق به یاریـــجـــو می باشد
برنامه نویسی و طراحی شده توسط وب فـــردا