«سکوتِ بین ما»
محمد همیشه میگفت من کنارش نیستم. میگفت وقتی حرف میزند، حس میکند دارد با دیوار حرف میزند؛ دیواری زیبا، ساکت، اما بیپاسخ.
وقتی از کار برمیگشت، پر از انرژی بود، با دستهایی که به آغوش باز میشدند و چشمهایی که دنبال تلاقی نگاه میگشتند. اما آغوشش در من گم میشد. دستش را میگرفتم، بیحس. لبخند میزدم، بیدلیل. صدایش میلرزید وقتی میگفت: «این رابطه برای من یهطرفهست، مهشاد. من کنار تو احساس تنهایی میکنم.»
ما کنار هم زندگی میکردیم، اما از دو جهان متفاوت. برای محمد رابطه یعنی با هم حرف زدن، با هم خندیدن، شریک بودن در لحظههای کوچک. اما من آنجا نبودم. بودم، اما انگار جسمی خنثی. صدای محمد را میشنیدم، ولی پاسخ درونی نداشتم. نگاهش را میدیدم، اما تپشی در سینهام نبود. محمد بارها گفته بود: «تو فقط کنار منی، نه با من.» من اما همیشه فکر میکردم همین که کنارش هستم کافیست. نمیفهمیدم چطور باید «با کسی بودن» را نشان داد.
محمد عاشق لمس بود. دستهایم را میگرفت و میگفت: «هیچی توش نیست. مثل دست یه آدم خوابه.» گاهی وقتها، نیمهشب، به پهلو میخوابید، نگاهم میکرد و آرام میپرسید: «تو اصلاً خوشحالی؟ دلت واسه کسی تنگ میشه؟»
و من جواب نداشتم. نه که نخواهم، که واقعاً درونم چیزی پیدا نمیکردم. فقط نگاهش میکردم، مثل کسی که زبان حرف زدن بلد نیست.
و او بیشتر و بیشتر در تنهاییاش فرو میرفت.
در سفر، کنار ساحل، کنار کوه، حتی در میان جمعهای شلوغ، محمد همیشه به من میگفت: «تو اینجایی، ولی نیستی.» در عکسها، من همیشه با صورتی صاف و بیحرکت بودم. او میگفت: «چرا هیچجا ردّی از تو نیست؟ حتی تو خاطرههامم انگار غایبی.» و این برایم عجیب بود. من که در همه لحظهها حضور فیزیکی داشتم؛ اما حالا میفهمم حضور فیزیکی، حضور عاطفی نیست.
وقتی رفت، نه گریه کرد، نه فریاد زد. فقط گفت: «با تو بودن، مثل زندگی با یک روح بود. روحی که سرد بود، بیوزن، بیصدا. من همه تلاشم رو کردم که بفهمم چجوری میشه بهت نزدیک شد، ولی انگار یه شیشه نامرئی بینمون بود. هر چی نزدیکتر میاومدم، فقط بیشتر تنهات میکردم.»
من آن روز فقط نگاهش کردم. نمیدانستم چه باید بگویم. شاید او حق داشت. شاید همیشه بین من و دنیا، بین من و عشق، یک پرده نازک ولی نفوذناپذیر بوده. من خواستم که بماند، ولی نه از سر احساس، از سر سکوتِ پر سوال. حالا که نیست، نه دلتنگم، نه شاد. فقط خالیتر از قبل، و شاید کمی کنجکاو:
که چطور آدمی میتواند اینهمه دوست بدارد، اما احساس کند تنهاست،
در کنار کسی که هرگز واقعاً کنارش نبود.
وقتی رفت، نه گریه کرد، نه فریاد زد. فقط گفت: «با تو بودن، مثل زندگی با یک روح بود. روحی که سرد بود، بیوزن، بیصدا. من همه تلاشم رو کردم که بفهمم چجوری میشه بهت نزدیک شد، ولی انگار یه شیشه نامرئی بینمون بود. هر چی نزدیکتر میاومدم، فقط بیشتر تنهات میکردم.»
من آن روز فقط نگاهش کردم. نمیدانستم چه باید بگویم. شاید او حق داشت. شاید همیشه بین من و دنیا، بین من و عشق، یک پرده نازک ولی نفوذناپذیر بوده. من خواستم که بماند، ولی نه از سر احساس، از سر سکوتِ پر سؤال. حالا که نیست، نه دلتنگم، نه شاد. فقط خالیتر از قبل، و شاید کمی کنجکاو:
که چطور آدمی میتواند اینهمه دوست بدارد، اما احساس کند تنهاست،
در کنار کسی که هرگز واقعاً کنارش نبود.
هفته بعد، من و محمد—نه بهعنوان یک زوج عاشق، بلکه دو آدم خسته و گیج از فاصلهها—با هم وارد اتاق روانشناس شدیم.
او حرف زد. من شنیدم.
و اینبار، اولین بار، تصمیم گرفتم گوش کنم، نه فقط با گوش، با چیزی شبیه به دل. شاید هنوز بشود یاد گرفت… چگونه کنار کسی بود، نه فقط در کنارِ فیزیکیاش،
بلکه در لمس، در حضور،
در بودنِ واقعی.
مهشاد در طول رابطه با محمد، هرگز اشتیاقی برای نزدیکی، صمیمیت یا درگیر شدن عاطفی نشان نمیدهد.
او صرفاً به این دلیل با محمد وارد رابطه شده که «مقاومتی درونش نداشت»، نه اینکه خواستار نزدیکی با او باشد.
«نه شوق داشتم، نه ترس. فقط مثل تصمیم برای جابجایی یک صندلی...»
مهشاد از با هم بودن، گفتگوهای عاشقانه، یا حتی سفر و تجربههای دونفره لذت نمیبرد. حتی در شلوغترین مکانها، از درون خود را جدا احساس میکند.
«در عکسها، من همیشه با صورتی صاف و بیحرکت بودم... محمد میگفت: تو اینجایی، ولی نیستی.»
حتی سفر رفتن، رستوران، کافه یا رابطهی فیزیکی هیچ واکنشی در مهشاد برنمیانگیزد. او آنها را تنها بهعنوان "اتفاق" ثبت میکند، نه لذت.
«او عکس میگرفت، میخندید... و من همیشه کمی عقبتر میایستادم.»
مهشاد هیچوقت نسبت به نارضایتی، دلسردی یا دلخوریهای محمد واکنش عاطفی نشان نمیدهد. نه دلگیر میشود، نه دفاع میکند.
«او سکوت میکرد. و من نمیدانستم که سکوتش یعنی دلخوری.»
بارها محمد احساسش را با کلمات، لمس و محبت ابراز میکند، اما مهشاد هیچگاه با همدلی یا هیجان پاسخ نمیدهد. رفتارهای او کاملاً یخزده و منفعلاند.
«لبخند میزدم، بیدلیل. دستش را میگرفتم، بیحس.»
«او عاشق لمس بود... میگفت: هیچی توش نیست. مثل دست یه آدم خوابه.»
حتی وقتی محمد میرود، مهشاد نه گریه میکند، نه ناراحت میشود. فقط خلأیی خنثی و سرد را حس میکند، که بیشتر باعث پرسش درونیست تا اندوه.
«حالا که نیست، نه دلتنگم، نه شاد. فقط خالیتر از قبل...»
مهشاد در پایان تازه میپذیرد که شاید «کنار کسی بودن» فقط فیزیکی نیست و چیزی عمیقتر باید وجود داشته باشد. این پذیرش دیرهنگام، خود بخشی از اختلال است.
«تصمیم گرفتم گوش کنم، نه فقط با گوش، با چیزی شبیه به دل...»
یاریجو با هدف ایجاد بستری امن، علمی و کاربردی برای بهبود سلامت روان و روابط عاطفی شکل گرفته است. ما میخواهیم به افراد و زوجها کمک کنیم تا با دسترسی آسان به آموزشهای تخصصی، مشاورههای آنلاین و حضوری، و منابع معتبر روانشناختی، زندگی شادتر، روابط صمیمیتر و رضایتبخشتری داشته باشند. یاریجو باور دارد که هر فرد و هر رابطهای شایسته حمایت، آگاهی و رشد است و ما همراه شما هستیم تا این مسیر را با علم و مهارت هموار کنیم.