"خانهای با سه اتاق بسته"
خانهی ما همیشه ساکت بود. نه از آن سکوتهایی که دلنشین است؛ از آن نوعی که با خودش غبار میآورد.
سه فرزند داشتم؛ مهتا، علیرضا، و یاسمن.
هر سه باهوش، مؤدب، بیدردسر.
اما هر سه، انگار در دنیای خودشان زندگی میکردند.
از وقتی بچه بودند، بازی جمعی نمیکردند. علیرضا ساعتها با ماشین حساب و نقشههای بیجان مشغول بود. مهتا در اتاقش نقاشیهایی میکشید که فقط اشکال هندسی بود. یاسمن روی تختش مینشست و کتاب میخواند؛ نه عاشقانه، نه داستان، بیشتر چیزهایی درباره کهکشان یا جانوران منقرضشده.
در کودکی گفتم «بزرگ میشن، درست میشه.»
در نوجوانی گفتم «هر کس شخصیت خودشو داره.»
اما حالا... حالا که هر سه بیست و چند سالهاند و زیر یک سقف زندگی میکنند،
میترسم.
نه با هم حرف میزنند، نه دعوا میکنند، نه حتی چشم در چشم میشوند.
صبحها از کنار هم رد میشوند، مثل مسافران ایستگاهی که قرار نیست در یک قطار بنشینند.
وقتی برایشان چای میبرم، هر کدام در اتاق خودشان درگیر یک دنیا هستند؛
اما هیچ دنیایی برای"با هم بودن"ندارند.
یک روز، سینی چای را زمین گذاشتم و گفتم:
«شما اصلاً خواهر و برادر نیستید. فقط سه آدم غریبهاید که من به دنیا آوردم!»
یاسمن لبخندی بیحرارت زد و گفت:
– «ما کاری نکردیم که ناراحتت کنیم، مامان.»
و این خودش...
بدترین نوع بیتفاوتی بود.
من درد نداشتن، نبود محبت، نبود خنده، نبود درگیری را میفهمیدم.
اینها نه وابستهاند، نه مشتاقند، نه حتی ناراضی.
فقط هستند.
بیاتصال، بیواکنش، بینیاز.
روزی تصمیم گرفتم علیرضا را به حرف بیاورم. گفتم:
– «تو برادر مهتایی، اصلاً دلت تنگ نمیشه اگه نباشه؟»
او به دیوار نگاه کرد.
انگار سؤال را شنید، اما معنا نکرد. گفت:
– «من نمیفهمم چرا باید دلم تنگ بشه. اون همیشه بوده. بودن یا نبودنش... فرق خاصی نمیکنه.»
مهتا، وقتی پدرش فوت کرد، حتی گریه نکرد. فقط یک هفته به عکسش نگاه کرد و بعد قاب را برگرداند. گفت:
– «دیگه نیازی نیست نگاهش کنم.»
من درمانده بودم. مادری با سه فرزند زنده و دور.
دور، نه از شهر یا خانه،
بلکه از هر چیز انسانی.
به رواندرمانگر مراجعه کردم. وقتی شرح دادم که هر سه آراماند، بدون دوستان صمیمی، علاقهمند به کارهای انفرادی، بیاحساس نسبت به فقدان یا تعریف،
او مکث کرد.
و بعد جملهای گفت که مثل پتک روی قلبم فرود آمد:
– «خانم دماوندی، بهنظر میرسه هر سه فرزند شما دچار الگوی شخصیت اسکیزوئید هستند.»
من پرسیدم:
– «یعنی مریضاند؟»
گفت:
– «نه، ولی نیاز به کمک دارند. چون اینطور زیستن... شاید درد نکشد،
اما زندگی هم نیست.»
حالا نشستهام پشت میز آشپزخانه.
سه فنجان چای سرد، در سه اتاق بسته.
و فکر میکنم چطور میتوان مادری کرد،
وقتی فرزندانت، حتی با همدیگر،
گویی هیچوقت متولد نشدهاند...
کنارهگیری از روابط خانوادگی و عاطفی
ترجیح کامل فعالیتهای انفرادی
بیتفاوتی نسبت به احساسات دیگران
پاسخدهی سطحی یا خنثی به فقدان، عشق، محبت یا دلتنگی
فقدان روابط دوستانه یا نزدیک
عواطف بسیار محدود یا مسطح
یاریجو با هدف ایجاد بستری امن، علمی و کاربردی برای بهبود سلامت روان و روابط عاطفی شکل گرفته است. ما میخواهیم به افراد و زوجها کمک کنیم تا با دسترسی آسان به آموزشهای تخصصی، مشاورههای آنلاین و حضوری، و منابع معتبر روانشناختی، زندگی شادتر، روابط صمیمیتر و رضایتبخشتری داشته باشند. یاریجو باور دارد که هر فرد و هر رابطهای شایسته حمایت، آگاهی و رشد است و ما همراه شما هستیم تا این مسیر را با علم و مهارت هموار کنیم.