لیلا ۳۵ ساله بود، هشت سال از ازدواجش با سامان میگذشت. از بیرون، زندگیشان بیدردسر به نظر میرسید. خانهای معمولی داشتند، شغل ثابت، دو فرزند. دعوا و درگیریای بینشان نبود، سامان همسر وفاداری بود. اما چیزی در درون لیلا سالها بود که فرو ریخته بود — آرام، بیصدا، مثل شمعی که بیدود خاموش میشود.
صبحها با سختی از خواب بیدار میشد. به خودش میگفت: «باید بهخاطر بچهها بلند شی.» ولی در دلش هیچ انگیزهای برای آغاز روز نداشت. همه چیز انگار در تکرار بیپایان افتاده بود. نه چیزی خوشحالش میکرد، نه کسی آزارش داده بود. فقط خستگی... یک خستگی که سالها با او مانده بود.
وقتی سامان با ذوق از پروژهاش در محل کار تعریف میکرد، لیلا لبخند میزد، ولی چیزی در درونش حرکت نمیکرد. حتی وقتی سامان برایش گل میخرید، دلش نمیلرزید. احساس میکرد از درون بیروح شده. نه از روی بیمحبتی؛ از روی فرسودگی خاموشی که حتی خودش هم نمیتوانست تعریفش کند.
او دیگر هیچوقت دلش برای چیزی تنگ نمیشد. نه برای سفر، نه برای خرید، نه حتی برای بودن با سامان. زندگی برایش فقط انجام وظیفه شده بود — غذا، لباس، بچهها، کار خانه.
گاهی به گذشته فکر میکرد، به روزهای اول آشناییشان، و با خود میگفت:
«چی شد که اینطوری شدم؟ مگه چی کم دارم؟ چرا هیچچی برام مهم نیست؟»
سامان هم این سردی را حس کرده بود، اما چون لیلا نه شکایتی میکرد، نه دعوا، فکر میکرد شاید خودش حساس شده. اما واقعیت این بود که لیلا سالها بود با چیزی به نامدیستایمیازندگی میکرد — افسردگی خفیف، مزمن و ماندگار.
نه آنقدر شدید که کسی را نگران کند، اما آنقدر ریشهدار که آرامآرام رابطه را از درون تهی کند.
بالاخره یک شب، لیلا در سکوت گفت:
«سامان... حس میکنم یه آدم خستهم. نه از تو، نه از بچهها. از خودم... از هر روزی که شبیه دیروزه.»
آن شب، برای اولینبار، درباره حال درونش حرف زد. درباره اینکه چطور سالهاست فکر میکنه این بیاحساسی بخشی از شخصیتشه. سامان گوش داد، بدون قضاوت. و بعد، با هم تصمیم گرفتند کمک حرفهای بگیرند.
لیلا درمانش رو با رواندرمانی شروع کرد. فهمید چیزی که درگیرشه، افسردگیه — نه تنبلی، نه بیاحساسی، نه مشکل رابطه.
خلق پایین و بیانگیزگی برای بیش از دو سال
بیعلاقگی به شریک زندگی بدون دلیل مشخص
انجام وظایف زندگی بدون لذت
کاهش صمیمیت عاطفی بدون درگیری
عادی دانستن حالت خستگی و بیاحساسی
نبود لحظات شادی یا هیجان
گاهی در یک رابطه عاشقانه، چیزی بدون دعوا یا خیانت از بین میره — و اون "شور زندگی"ه. افسردگی مداوم میتونه سالها در رابطه بمونه بدون اینکه دیده شه. ولی اگر بهش توجه کنیم، قابل درمانه.
اگه احساس میکنی سالهاست خوشحال نیستی اما نمیدونی چرا، تستهایی مثل افسردگی بک میتونن یه دید اولیه بهت بدن. بعدش حرف زدن با مشاور میتونه مسیرت رو روشن کنه.
یاریجو با هدف ایجاد بستری امن، علمی و کاربردی برای بهبود سلامت روان و روابط عاطفی شکل گرفته است. ما میخواهیم به افراد و زوجها کمک کنیم تا با دسترسی آسان به آموزشهای تخصصی، مشاورههای آنلاین و حضوری، و منابع معتبر روانشناختی، زندگی شادتر، روابط صمیمیتر و رضایتبخشتری داشته باشند. یاریجو باور دارد که هر فرد و هر رابطهای شایسته حمایت، آگاهی و رشد است و ما همراه شما هستیم تا این مسیر را با علم و مهارت هموار کنیم.