من و مصطفی هفت ساله ازدواج کردیم. همیشه میگفتن «چه زوج آرومی هستین». و واقعاً هم همین بود. نه دعوای بزرگی داشتیم، نه بیاحترامی، نه فریاد.
ولی از یهجایی به بعد، سکوت بینمون بیشتر شد.
اول فکر کردم طبیعیه، بالاخره زندگی بعد چند سال یکنواخت میشه. ولی چیزی توی مصطفی تغییر کرده بود. اون آدمی که همیشه بعد از کار، با یه لیوان چای مینشست کنارم و از روزش میگفت، حالا فقط توی گوشیاش بود یا زل میزد به یه نقطه. انگار خودش هم توی اتاق نبود.
کمکم دیدم حتی به حرفهام جواب نمیده. یه شب گفتم:
«راستی، امروز من و همکارم کلی خندیدیم سر یه موضوع...»
و اون فقط گفت: «اوهوم.» همین. حتی نپرسید چی بود.
بعدتر دیدم که رابطهمون سرد شده. خودم چند بار پیشقدم شدم برای صمیمیت، ولی یا گفت خستهست، یا اصلاً بیواکنش بود. یک شب گفتم:
«اگه کسی دیگهای هست، بگو. ترجیح میدم بدونم.»
و اون فقط با یه نگاه خالی گفت:
«نه... فقط انگار دیگه به هیچی حس ندارم.»
اون شب گریه کردم. ولی نه فقط از ترس خیانت، از ترس اینکه شاید دارم توی یه رابطه میمیرم و طرف مقابلم هیچکاری نمیکنه.
چند روز بعد، وسط صبحونه گفت:
«نمیخوام برم سر کار.»
بعد نگاهش کردم و دیدم یه قطره اشک گوشه چشمشه. آروم گفت:
«دیگه نمیتونم.»
ما رفتیم پیش روانشناس. منم باهاش رفتم، چون ته دلم هنوز باور نمیکردم چیزی واقعاً اشتباهه، نه با من، بلکه با حال مصطفی.
وقتی مشاور گفت:
«مصطفی دچار افسردگی مضاعف شده. یعنی سالها یه افسردگی مزمن باهاش بوده، حالا هم یک فروپاشی عاطفی شدید بهش اضافه شده.»
من اول خشکم زد. بعد فقط پرسیدم:
«پس... من دلیل سردیاش نبودم؟»
و مصطفی گفت:
«نه... تو تنها چیزی بودی که هنوز یهذره حس برام داشت. فقط نمیدونستم چجوری بگم حالم بده.»
اون لحظه همهچیز برام روشن شد. سردیاش، سکوتش، بیحوصلگیاش، نه بیمحبتی بود، نه بیعلاقگی—فقط ناتوانی بود. ناتوانی از بروز عشق در دل خستهای که حتی برای خودش هم جا نداشت.
الان داریم با هم درمان میشیم. هنوز همهچی خوب نیست. بعضی شبها هنوز فقط سکوت بینمونه.
ولی حالا میدونم مصطفی داره تلاش میکنه. و من هم. چون عشق، فقط توی لحظههای شاد نیست. عشق یعنی بمونی، وقتی طرف مقابلت نمیتونه حتی خودش رو تحمل کنه.
سکوت و گوشهگیری عاطفی مداوم
«چیزی توی مصطفی تغییر کرده بود... فقط توی گوشیاش بود یا زل میزد به یه نقطه.»
بیعلاقگی نسبت به ارتباط و گفتوگوی روزمره
«به حرفهام جواب نمیداد… فقط گفت "اوهوم."»
سردی احساسی و دوری از صمیمیت
«یا گفت خستهست، یا اصلاً بیواکنش بود.»
فقدان احساس یا هیجان نسبت به همسر
«انگار خودش هم توی اتاق نبود.»
بیمیلی شدید به کار و فعالیتهای روزمره
«گفت: نمیخوام برم سر کار.»
گریه ناگهانی بدون کنترل
«دیدم یه قطره اشک گوشه چشمشه.»
احساس پوچی و بیاحساسی کامل نسبت به زندگی
«فقط گفت: انگار دیگه به هیچی حس ندارم.»
بیتفاوتی نسبت به مسائل مهم رابطهای (مانند خیانت)
پاسخ سرد و بدون دفاع به سوال درباره "کسی دیگه بودن".
فقدان انرژی روانی برای گفتوگو، رابطه یا حتی درگیری
«دیگه حتی حوصله دعوا کردنم نداری.»
اعتراف به ناتوانی در ادامه دادن زندگی بهصورت عادی
«گفت: دیگه نمیتونم.»
یاریجو با هدف ایجاد بستری امن، علمی و کاربردی برای بهبود سلامت روان و روابط عاطفی شکل گرفته است. ما میخواهیم به افراد و زوجها کمک کنیم تا با دسترسی آسان به آموزشهای تخصصی، مشاورههای آنلاین و حضوری، و منابع معتبر روانشناختی، زندگی شادتر، روابط صمیمیتر و رضایتبخشتری داشته باشند. یاریجو باور دارد که هر فرد و هر رابطهای شایسته حمایت، آگاهی و رشد است و ما همراه شما هستیم تا این مسیر را با علم و مهارت هموار کنیم.