«در سایهاش گم شدم»
نیایش وقتی برای اولینبار اشکان را در یک کارگاه آموزشی دید، محو اعتمادبهنفس و کلام پرنفوذش شد. او با تسلط، دربارهی موفقیتهای شغلیاش، سفرهای خارجیاش، و ارتباطش با افراد بانفوذ صحبت میکرد. گفت: «من همیشه یه قدم جلوتر از بقیهم. دنیا برای بعضیها کوچیکه، برای من نه.»
نیایش با تحسین نگاهش میکرد. این همه اطمینان، جذاب بود.
خیلی زود رابطهشان شروع شد. اشکان در همان هفتههای اول مرتب برای نیایش گل میفرستاد، در چتها مینوشت: «تو فرق داری. کنار من بودن برای هر کسی نیست. تو استثناییای.» نیایش حس میکرد دیده شده. مهم شده. اما چیزی در حرفهای اشکان بود که گاهی او را گیج میکرد. مثلاً هیچوقت از نیایش نمیپرسید حالش چطور است. اگر هم نیایش میخواست از روزش بگوید، خیلی زود اشکان موضوع را عوض میکرد و میگفت: «ببین چی شد امروز. یه آدم به ظاهر مهم، نتونست جلوی جمع جواب منو بده. حقش بود.»
بهمرور، نیایش متوجه شد که اشکان هر موفقیتی را کوچک میکند. وقتی نیایش از ارتقاء شغلیاش هیجانزده بود، اشکان فقط گفت: «خوبه... ولی راستش، اون پوزیشن واقعاً سطح بالا نیست. تو لایق بیشتر از اینی، چون کنار منی.»
نیایش نمیدانست باید خوشحال باشد یا شرمنده.
در جمع دوستان، اشکان حرف دیگران را قطع میکرد، تعریف میکرد چطور همیشه بهترین بوده، و حتی وقتی یکی از دوستان نیایش از او تعریف کرد، اشکان بلافاصله گفت: «آره، ولی قبل من هیچ ایدهای نداشت. من کمکش کردم دیده بشه.»
نیایش لبخند زد، اما در دلش چیزی فرو ریخت.
رابطه بیشتر شبیه اجرای یک نفره شده بود. اشکان مدام تعیین میکرد چه کسی برای نیایش مناسب است، چه بپوشد، کجا برود و حتی کدام دوستش را کمتر ببیند. یکبار که نیایش با دوست دوران دبیرستانش بیرون رفته بود، اشکان خشمگین شد: «فکر نمیکردم تو هنوز با آدمای سطح پایین وقت بگذرونی. این برای من قابلقبول نیست.»
نیایش بارها خواست با او درباره احساساتش صحبت کند. اشکان میخندید و میگفت: «تو زیادی احساساتیای. من آدم مهمیم، نمیتونم وقتمو صرف این تردیدای بیدلیل کنم.»
محبتهای اول تبدیل شده بود به کنترل، انتقادهای نرم، تحقیرهای پنهان.
با گذر زمان، نیایش احساس کرد دیگر خودش را نمیشناسد. کمتر حرف میزد. کمتر لباسهایی میپوشید که دوست داشت. حتی وقتی ناراحت بود، سعی میکرد به اشکان چیزی نگوید، چون میدانست که متهم میشود به «زیادی حساس بودن».
وقتی رابطه را تمام کرد، اشکان نه ناراحت شد، نه حرفی از دلش زد. فقط گفت: «میدونستم یه روز نمیتونی کنارم دوام بیاری. تو هم مثل بقیه، ظرفیت منو نداشتی.»
نیایش مدتها طول کشید تا بفهمد آنچه تجربه کرده، عشق نبود. نمایش بود. رابطهای که در آن باید دیده میشد، شنیده میشد، اما فقط یکی میدرخشید: اشکان.
اشکان مرتب از دستاوردها و برتری خودش میگفت:
«من همیشه یه قدم جلوتر از بقیهم. دنیا برای بعضیها کوچیکه، برای من نه.»
او خود را فردی خارقالعاده و فراتر از دیگران میدید.
وقتی از اشکان تعریف نمیشد، ناراحت یا خشمگین میشد. خودش را در مرکز توجه قرار میداد:
در جمع، حرف دیگران را قطع میکرد تا از خودش و دستاوردهایش تعریف کند.
او تشنهی توجه دائمی بود و آن را حق طبیعی خودش میدانست.
اشکان هر وقت نیایش میخواست از احساساتش حرف بزند، پاسخ میداد:
«تو زیادی احساساتیای. من آدم مهمیم، نمیتونم وقتمو صرف این تردیدای بیدلیل کنم.»
نه احساس نیایش را میفهمید، نه به آن اهمیت میداد.
وقتی نیایش با دوست قدیمیاش بیرون رفت، اشکان با تحقیر گفت:
«فکر نمیکردم تو هنوز با آدمای سطح پایین وقت بگذرونی.»
دیگران را پایینتر از خودش میدید و تحقیر میکرد.
اشکان انتظار داشت که نیایش دقیقاً مطابق میل او رفتار کند:
«تعیین میکرد چه کسی برای نیایش مناسب است، چه بپوشد، کجا برود...»
باور داشت که حق دارد زندگی طرف مقابل را کنترل کند.
در تعریف از نیایش گفت:
«قبل من هیچ ایدهای نداشت. من کمکش کردم دیده بشه.»
موفقیت نیایش را هم به نام خودش زد؛ از او بهعنوان ابزار بالا بردن خود استفاده کرد.
وقتی نیایش ارتقاء شغلی گرفت، اشکان گفت:
«خوبه... ولی اون پوزیشن واقعاً سطح بالا نیست.»
موفقیتهای نیایش را بیارزش جلوه داد تا خودش بالاتر بایستد.
یاریجو با هدف ایجاد بستری امن، علمی و کاربردی برای بهبود سلامت روان و روابط عاطفی شکل گرفته است. ما میخواهیم به افراد و زوجها کمک کنیم تا با دسترسی آسان به آموزشهای تخصصی، مشاورههای آنلاین و حضوری، و منابع معتبر روانشناختی، زندگی شادتر، روابط صمیمیتر و رضایتبخشتری داشته باشند. یاریجو باور دارد که هر فرد و هر رابطهای شایسته حمایت، آگاهی و رشد است و ما همراه شما هستیم تا این مسیر را با علم و مهارت هموار کنیم.